شکستن پوسته خود(من دیگر کمال گرا نیستم!)

 

حرفهای زیادی دارم که وقتش است در قالب درد دل برایتان بگویم.چیزهایی که هر چند هر روز برای درست کردنشان تلاش کنم ،اما هنوز زمان زیادی تا رسیدن به جایی که باید فاصله دارند.چند وقت پیش بود که یک شب دیوانه وار برای میستر پ اعتراف میکردم؛از دروغ های مصلحتی کوچک گرفته تا بزرگ ترین اشتباهات زندگی ام، برایش همه را ردیف کردم و در نهایت گفتم: ببین این همان دلیل ناراحتی و معذب بودن من است که در برابر تمام اعترافات من، تو چیزی برای گفتن نداری! تو خیلی همیشه کامل و عاقلی همین باعث می شود همیشه با خودم سر جنگ داشته باشم که مبادا عیبی از من نمایان شود.چی راحت تر از این بود که تمام تقصیر ها را سر کسی بیاندازی که با جان و دل متحمل می شود؟ من کسی بودم که خوره ای در وجودم مرا میکشت اما حالا کس دیگری باید تقاص میداد.وسط های حرف هایم یادی از گذشته کردم و گفتم: دوران راهنمایی ام را خیلی دوست داشتم. آنموقع ها کمتر به قضاوت دیگران اهمیت میدادم و صد البته خودم هم کمتر قضاوت می کردم.خیلی خوشحال بودم و دوستان زیادی هم داشتم.اما بعد نمیدانم چه شد، که هم خودم کمال گرا شدم و هم دیگران را با همین معیار سنجش میکردم.همین شد که در هنرستان دوستان خیلی کمی داشتم و در دانشگاه هم که حرفش را نزن! هنوز نتوانسته ام با کسی صمیمی شوم .اما حالا سنگینی تنهایی تمام این سالها روی دلم نشسته است. نمیدانم از کجا شروع کنم و این وضعیت کرونایی هم اوضاع را چه بسا برای من سخت تر هم کرده است.حرف او هم همین بود که باید این پوسته ای که برای خودم از معیار های کمال گرایی درست کرده ام را بشکنم. این ارزش" تنهایی بهتر از بودن با کسانی است که به اندازه کافی خوب نیستند" راه به جایی نمیبرد.

باید پوسته خودم را بشکنم تا نشان بدهم چقدر آسیب پذیرم.بگذارم آدم ها بیایند و بروند و درس بگیرم اما در تنهایی خودم نادان نمانم.میخواهم یک آدم عادی باشم از آن هایی که جک های بی مزه را هم بی خجالت تعریف میکنند.آنهایی که گاهی اعصابشان به هم میریزد و گاهی به شدت احساساتی می شوند.نمیخواهم دیگر پشت این نقاب من بهتر هستم پنهان شوم که به راستی من هم پر از ضعف هستم.برای قوی شدن باید ضعیف بود. اگر خودت را گول زده باشی که نهایت قدرتی هیچ وقت جایی برای پیش رفت نداری و برای موفق شدن باید باور کنی که امروز هنوز نیاز به تلاش و بیشتر دانستن داری.

با خودم میگم کاش این ها تمام حرف هایی بودند که دیگران از من شنیده بودند این که من چقدر دوست دارم با آنها باشم،بخندم و راجب هر چیزی حرف بزنم.اما هنوز هم فکر میکنم دیر نیست تا در های دوستی را باز کنم و خانه دلم را خانه دوستان کنم.فکر میکنم این قضیه کمال گرایی از جایی باید تمام شود و یک جایی همین نزدیکی ها باید دوستی آغاز شود.

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها