وبلاگ شخصی سمیراج



  • ترا می‌خواهم و دانم که هرگز
  • به کام دل در آغوشت نگیرم
  • توئی آن آسمان صاف و روشن
  • من این کنج قفس، مرغی اسیرم
  • ما تکیه داده نرم به بازوی یکدیگر
  • در روحمان طراوت مهتاب عشق بود
  •  
  • سرهایمان چو شاخه سنگین ز بار و برگ
  • خامش بر آستانه محراب عشق بود
  •  
  • من همچو موج ابر سپیدی کنار تو
  • بر گیسویم نشسته گل مریم سپید
  •  
  • هر لحظه می‌چکید ز مژگان نازکم
  • بر برگ دست‌های تو آن شبنم سپید
  •  
  • گویی فرشتگان خدا در کنار ما
  • با دست‌های کوچکشان چنگ می‌زدند
  •  
  • در عطر عود و ناله اسپند و ابر دود
  • محراب را ز پاکی خود رنگ می‌زدند
  •  
  • پیشانی بلند تو در نور شمع‌ها
  • آرام و رام بود چو دریای روشنی
  •  
  • با ساق‌های نقره نشانش نشسته بود
  • در زیر پلک‌های تو رویای روشنی
  •  
  • من تشنه صدای تو بودم که می‌سرود
  • در گوشم آن کلام خوش دلنواز را
  •  
  • چون کودکان که رفته ز خود گوش می‌کنند
  • افسانه‌های کهنه لبریز راز را
  •  
  • آنگه در آسمان نگاهت گشوده گشت
  • بال بلور قوس قزح‌های رنگ رنگ
  •  
  • در سینه قلب روشن محراب می‌تپید
  • من شعله‌ور در آتش آن لحظه درنگ
  •  
  • گفتم خموش آری و همچون نسیم صبح
  • لرزان و بی قرار وزیدم بسوی تو
  •  
  • اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز
  • در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو

  • آسمان همچو صفحه دل من
  • روشن از جلوه‌های مهتابست
  •  
  • امشب از خواب خوش گریزانم
  • که خیال تو خوش‌تر از خوابست
  •  
  • خیره بر سایه‌های وحشی بید
  • می‌خزم در سکوت بستر خویش
  •  
  • باز دنبال نغمه‌ای دلخواه
  • می‌نهم سر بروی دفتر خویش
  •  
  • تن صدها ترانه می‌رقصد
  • در بلور ظریف آوایم
  •  
  • لذتی ناشناس و رؤیا رنگ
  • می‌دود همچو خون به رگ‌هایم
  •  
  • آه … گوئی ز دخمه دل من
  • روح شبگرد مه گذر کرده
  •  
  • یا نسیمی در این ره متروک
  • دامن از عطر یاس تر کرده
  •  
  • بر لبم شعله‌های بوسه تو
  • می‌شکوفد چو لاله گرم نیاز
  •  
  • در خیالم ستاره‌ای پر نور
  • می‌درخشد میان‌هاله راز
  •  
  • ناشناسی درون سینه من
  • پنجه بر چنگ و رود می‌ساید
  •  
  • همره نغمه‌های موزونش
  • گوئیا بوی عود می‌آید
  •  
  • آه … باور نمی‌کنم که مرا
  • با تو پیوستنی چنین باشد
  •  
  • نگه آن دو چشم شورافکن
  • سوی من گرم و دلنشین باشد
  •  
  • بی گمان زان جهان رؤیایی
  • زهره بر من فکنده دیده عشق
  •  
  • می‌نویسم به روی دفتر خویش:
  • جاودان باشی، ای سپیده عشق»

قبل از هر چیز باید بگم که من در زمینه آشپزی تجربه کافی ندارم.برای همین توی این دوران قرنطینه فکر کردم که بهترین کار میتونه یکم پیشرفت توی درست کردن غذاهای باب و اولیه باشه.
پس قبل از اینکه بخوام سراغ خوراک های سخت و دسر های فوق زیبا و خوشمزه برم،سعی کردم با غذاهای اصلی و آسون شروع کنم.
با فاکتور گرفتن تجربه های آشپزی که قبلا داشتم.میخوام گزارش غذاهایی که از امروز به بعد رو یاد میگیرم اینجا بنویسم.خب،پس بریم سر وقت یه غذای آسون و خوشمزه

من به شخصه عاشق ماکارونی هستم خصوصا اگه یه ته دیگ خوشمزه هم بهش ضمیمه شده باشه.کنار ماکارونی سالاد و ماست و نوشیدنی ها حرف زیادی برای گفتن ندارن اما یه ترشی مخلوط میتونه یک سر آدم رو به بهشت ببره و برگردونه
خواهرم میگه درست کردن جدا جدای مواد ماکارونی و آخر کار مخلوط کردنشون باعث میشه طعم جداگونه هر کدوم رو بیشتر حس کنی.اما با این حال من امروز از پخت همزمان مواد نتیجه خوشمزه ای گرفتم.
بزارید اینجور بهتون بگم مواد ماکارونی میتونه هر چیزی باشه و همه جوره میتونه خوشمزه بشه از ذرت و نخودفرنگی تا پیاز و سیر می تونید هر چیزی که گِل دستتون(دم دستتون) رسید.خورد کنید.اما مواد امروز من برای چهار نفر این ها بودند:
یک پیاز کوچولو
دو حبه سیر
یک هویج
یک سیب زمینی متوسط
نصف فلفل دلمه ای
دو قارچ متوسط
همه رو نگینی خورد کردم الا سیر،مامان میگه اگه سیر رو اول بریزیم ممکنه بسوزه.ماهیتابه رو روی گاز گذاشتم و به اندازه کف ماهیتابه روغن سرخ کردنی ریختم و گذاشتم با شعله کم یکم روغن داغ شه.از من به شما نصیحت اگه نذارید روغنتون داغ شه موادی مثل سیب ممکنه بچسبن.بعدش مواد رو ریختم و در ماهیتابه رو گذاشتم و اجازه دادم به حال خودشون بپزن و گه گاهی هم یه همی میزدم.وقتی دیدم موادمون نرم شد ادویه جات و رب و نمک فلفل و اضافه کردم راستی من از ده دقیقه قبل سویا رو هم توی آب خیسونده بودم.راستش من به شخصه آدم گوشتی نیستم اما اگه شما گوشت دوست دارید،به مقدار لازم گوشت چرخ کرده رو تفت بدید و سرخ کنید و به مواد اضافه کنید.حالا دیگه سویا و سیر وادویه جات رو اضافه کرده بودم.آبی که سویاها رو باهاش خیس کرده بودم باعث شد مواد روی شعله کم بهتر جا بیوفتن.
مواد رو رها کردم و رفتم برای ته دیگ سیب حلقه کردم یه سیب بزرگ برای قابلمه من کفایت کرد و بعد قابلمه رو آب کردم و گذاشتم روی شعله متوسط که جوش بیاد.مامان سریع و به موقع سر و کله اش پیدا شد و گفت یادت نره نمک بریزی که ماکارونی ها به هم نچسبن همینطور یادآوری کرد که اول ماکارونی شکلی ها رو بریزم که دیرپزترن و بعد ماکارونی رشته ای رو منم مو به مو اجرا کردم.البته اعتراف کنم که کمی دیر ماکارونی رشته ای ها رو اضافه کردم و یادم رفت بهمشون بزنم که متاسفانه یک چهارم ماکارونی رشته ای هام به هم چسبیدن و به فنا رفتن(فنا معده من بود).بعد که ماکارونی ها نرم شدن،با آب سرد آبکششون کردم.ته قابلمه روغن ریختم و کمی که داغ شد سیبا رو چیدم.و بعد یه لایه ماکارونی و لایه مواد،یه لایه ماکارونی و یه لایه مواد به همین ترتیب اضافه کردم و یه کوچولو هم روغن ریختم و در قابلمه رو گذاشتم.حالا دیگه وقتش بود که زمان کار خودش رو انجام بده.و یک ساعت بعد ماکارونی های من آماده خوردن بودن.


 
 
   تا حالا به نظم به شکل یک رویداد ویژه نگاه کردید؟ یعنی این که اون رو یک بار برای همیشه انجام بدید؟  اگه نه، حالا وقتشه که یه تغییر اساسی توی تصورتون از نظم  بدید. این همون چیزیه که ماری کندو در کتابش از اون به عنوان جادوی نظم یاد میکنه.این کتاب، پر از نکته ها و راه حل های عملی برای نظمه که بهتون نشون می ده نظم چقدر می تونه لذت بخش باشه و زندگی ما رو عوض کنه.از اونجایی که دم دمای عیده فکر می کنم این مطلب می تونه کمک زیادی کنه که یک بار برای همیشه آرامش حاصل از نظم رو تجربه کنید.
من توی این پست 6 تا از نکات ارزشمندی که از این کتاب یاد گرفتم رو بهتون میگم و امیدوارم که خونه تی امسال متفاوت تر از هر سال  باشه:

ادامه مطلب


این روزها همه به شدت طرفدار شبکه ها ی اجتماعی هستند.جدا کردن ثانیه ای ما آدم های امروز از این دنیای ارتباطات مجازی سخت ترین انقلاب ناشدنی قرن حاضره.قبل از هر چیز بگم هیچ کس مجذوب تر از خودم به این شبکه ها نبود.اگه اینستاگرام خسته کننده می شد با باز کردن یک اکانت فیسبوک به خیال خودم انگیزه بیشتری برای به فنا دادن دستی دستی اینترنت و از همه مهم تر وقتم میدادم.اما امروز که دارم این مطلب رو مینویسم تنها جایی که میتونید از من اثری از حضور آنلاین ببینید همین وبلاگ نوپا و ایمیل تار عنکبوت بسته ای که بعید میدونم روزی پر از پیام های دوستانه بشه.اینها رو نمیگم که بگم بله من آدم خاصی هستم و با شما که چند تا پروفایل مجازی دارید فرق دارم.صرفا دارم از یه تغییر شدنی حرف میزنم که برای من خیلی قشنگ و مفید بود.و یکی از انگیزه هایی شد که یه بازنگری به سبک زندگیم بیاندازم و فکر کنم دارم چیو به دست میارم و چیو از دست میدم.

بعد از حذف تمام شبکه های مجازی؛حنی واتس آپ و تلگرام تنها دلیلی که هنوز منو قانع میکرد حداقل حضوری توی این دنیای صفر و یک ها داشته باشم علاقه شدیدم به نوشتن بود.و بهترین راه کردن این خواسته چندان هم غیر قابل پیش بینی نیست.بله یک وبلاگ ساختم.اما اولین و دومین سرویس وبلاگ نویسی به شدت منو مایوس کردن.نه خبری از ضمانت در خطر نبودن نوشته ها بود نه امکاناتی رو در اختیار کاربر قرار میدادن که بگی اینجا دیگه خونه خودمه.داستان که به اینجاها رسید شروع کردم به وبلاگ های آزمایشی ساختن توی سرویس های دیگه و همونطور که توی صفحه

درباره ی سمیراج هم گفتم تنها جایی که می شد با خیال راحت حرفاتو بیان کردن خود

بیان بود.

این شد که بالاخره یه خونه مجازی هم پیدا کردم.و امیدوارم که همینطور که با ذوق تمام مینویسم روزی خواننده هایی هم پیدا کنم که منو لایق بدونند و برای خوندن متن هام اندکی از عمر با ارزششون رو صرف کنن.

خب اینم از اولین پست وبلاگ.فعلا تا بعد دوستان


 

چطور یک مینیمالیست دیجیتال بشیم و چرا؟

قبل از هر چیز می خوام  یکم با اعتقاداتتون بازی کنم!مثلا شروع کردن با این جمله:

محدودیت آزادی میاره

خب از همین الانشم با گفتن این پارادوکس میخواید سر به تنم نباشه و سریع این صفحه رو ببندید اما صبر کنید! من میتونم توضیح بدم.

ادامه مطلب


آمورش ماکارونی ساده و خوشمزه:

قبل از هر چیز باید بگم که من در زمینه آشپزی تجربه کافی ندارم.برای همین توی این دوران قرنطینه فکر کردم که بهترین کار میتونه یکم پیشرفت توی درست کردن غذاهای باب و اولیه باشه.
پس قبل از اینکه بخوام سراغ خوراک های سخت و دسر های فوق زیبا و خوشمزه برم،سعی کردم با غذاهای اصلی و آسون شروع کنم.
با فاکتور گرفتن تجربه های آشپزی که قبلا داشتم.میخوام گزارش غذاهایی که از امروز به بعد رو یاد میگیرم اینجا بنویسم.خب،پس بریم سر وقت یه غذای آسون و خوشمزه

ادامه مطلب


 

پروژه ی نظم با ماری کندو

 

   تا حالا به نظم به شکل یک رویداد ویژه نگاه کردید؟ یعنی این که اون رو یک بار برای همیشه انجام بدید؟  اگه نه، حالا وقتشه که یه تغییر اساسی توی تصورتون از نظم  بدید. این همون چیزیه که ماری کندو در کتابش از اون به عنوان جادوی نظم یاد میکنه.این کتاب، پر از نکته ها و راه حل های عملی برای نظمه که بهتون نشون می ده نظم چقدر می تونه لذت بخش باشه و زندگی ما رو عوض کنه.از اونجایی که دم دمای عیده فکر می کنم این مطلب می تونه کمک زیادی کنه که یک بار برای همیشه آرامش حاصل از نظم رو تجربه کنید.
من توی این پست 6 تا از نکات ارزشمندی که از این کتاب یاد گرفتم رو بهتون میگم و امیدوارم که خونه تی امسال متفاوت تر از هر سال  باشه:

ادامه مطلب


  • درمورد میستر پ:

زندگی کردن با من میتونه سخت باشه!ذهن من ئائما در حال تحلیل سبک های زندگی مختلف و نظریه های ساختگیه.اما خب میستر پ خوب از پس این کار برمیاد. به قصه های خرافی من گوش میکنه و بدون اینکه جیکش دربیاد اجازه میده ساعت ها راجع به مجهولات و نگرانی های زندگیم حرف بزنم.دست آخر، هر وقت موقع خداحافظی پشت تلفن میرسه بهم میگه:عزیزم دیگه کاری نداری؟منم به شوخی میگم:نه جانم از همون اولم کاری نداشتم،مزاحم بد!

دیگه شده رسممون که اخر مکالممون من خودم رو به کوچه علی چپ بزنم و به روم نیارم چقدر حرف زدن باهاش منو آروم میکنه و باعث میشه بتونم با سختی های زندگیم کنار بیام.اما اون به خوبی منو تحمل که نه، مدارا میکنه و میدونم اصلا براش سخت نیست.به منم یاد داده از این مهارتا؛منظورم اینه که بیشتر گوش بدم و شنونده بهتری باشم.به این که اگه یکی حتی درمورد اولین مورد لیست موضوعات نچسب زندگی منم که حرف بزنه اجازه بدم لذت ببره و بهش گوش بدم.گوش دادن اینجوری یه چند تا چیز دیگه هم با خودش میاره.مثلا دقیق شدن که باعث میشه اطلاعاتمون بهتر بشه.دیگه اینکه صبور تر میشیم.و بیشتر سعی میکنیم آدمها رو به چشم آدم نگاه کنیم.

 

پ.ن:میستر پ عزیزترین شخص زندگی منه،اونقدر عزیز و مهربون که دلم میخواد همین الان دستم بهش میرسید و لپ های نداشته اش رو میکشیدم.میستر پ کسی که قلبم تعهد داده باهاش تا آخر زندگی زندگی کنم،

تاثیرگذارترین آدم زندگی منه گاهی وقتا اینقدر توی پیچ و خم زندگی باعث میشه  بزرگ شم که نمیدونم چطور خدا رو بابت داشتنش شکر کنم.مطالب با عنوان میستر پ(پوریا)

درمورد اونه که نمیشه ازش ننوشت.


طرز تهیه غذای قلیه ماهی:

دومین تجربه آشپزی من فکر میکنم بهتر از اولی بود.البته من بسیار تا بسیار عجول و بی دقتم اما خب آشپزی میتونه این عادت بدم رو از بین ببره. از نظر من و همه آشپزی بیش از این که سخت باشه دقت و حوصله می خواد و صد البته تجربه.

قلیه ماهی یک غذای جنوبی که توی جنوب به زبون خودشون بهش میگن:قلیه مُی» .در بندرعباس از ماهی شیر یا زبیدی برای این غذا استفاده می‌کنند. در اهواز هم علاوه بر ماهی‌هایی مثل میش ماهی و هامور، گاهی در قلیه میگو هم می‌ریزند. در بندر گناوه قلیه را با ماهی سرخو یا همار می‌پزند.به هر حال با هر ماهی که درست کنی مهم اینه که ماهی گوشت لخم باشه.ظاهر این غذا مثل خورشت سبزی کمی تیره تر میمونه اما مزه اش باید تند وترش باشه.

 

خب خب!بریم سر وقت گزارش آشپزی امروز من؟بزن که بریم!     (در ادامه مطلب بخوانید.)

ادامه مطلب


از فروردین چه خبر؟(فروردین رو چطور گذروندم)

هر ماه میآید و  سی روز  چهره عوض کردن ماه را به تماشا می نشیند و میرود.این قائده گذر ایام و طبیعت گذران عمر آدمی است.فروردین جالب انگیز برای من شروع نشد حداقلش را بدانید که روز اولش گریه داشت و پر بود از ناامیدی.چه باید میکردم؟زانوهایم را بغل میگرفتم یا به کنجی خیره می شدم تا این روزهای نیامده که حسم میگفت بد یمن هستند بگذرند؟به من نمی خورد از این ننه من غریبم بازی ها!و اگر هم پایش باز شود و بخواهم از این اداها در بیارم نهایتا تا سه ساعت.همیشه حسی در من وجود دارد که به محاسبه من مینشیند.انگار هیچ وقت از وجودم تکان نخورده است و به ته قلبم چسبیده است و میگوید:هی به جایی که با غم هایت مرا خفه کنی همان سمیرای همیشگی را نشانم بده!همین هم شد که هنوز اشک  چشم هایم خشک نشده بود داشتم ورزش میکردم،کتاب میخواندم و می رقصیدم و بعد خودم را در حالی پیدا کردم که عمیقا خوشحال بودم.

 

ثبت تصویری زندگی هم فواید زیادی دارد.جورنال نویسی را هر چند دست و پا شکسته سه سال پیش شروع کردم.حالا خوب میدانم زندگی ام چطور جریان دارد.چه میکنم و چه باید انجام بدهم.اصلا بگذارید حالا که پرسیدم از فروردین چه خبر،نشانتان بدهم که از فروردین من چه خبر بوده است؟

 

 

سال جدید که آمد طبق سنت جامعه بولت ژورنالیست ها دلم نیامد تشریفات را انجام ندهم.این هر از سربرگ سال جدید و خوشامدگویی به بهار

دیگه وقتش بود هر صبح بلند شم و زیاد کتاب بخونم.ممرایز کار کنم و زبانم رو بهتر کنم.چرا که نه بیشتر ورزش کنم و یک کیلو کم کنم.

کتاب ها حرف های زیادی برای گفتن دارن برای من که کتاب خوندم به سان سر کلاس درس نشستنه

و همین طور حواسمون به هزینه و خرج هامون هم باشه

 

پ.ن:یاد گرفتن غذا و شیرینی و رقص و نرم افزار هایی که یاد گرفتم هم رو بدون شک باید توی خبر ها جا داد.امیدوارم که این پست به اندازه کافی بهمون انگیزه داده باشه که خبر های خوبی برای ماه بعد داشته باشیم


کتاب خرده عادت ها(عادت های اتمی) نوشته جیمز کلیر

کتاب خورده عادت ها هم تمام شد.کتابی که به بررسی دقیق آدمها می پردازه و حرف های زیادی برای گفتن داره تا ما رو تبدیل به یک آدم پایبند به عادت های خوبمون کنه و عادت های بد رو از وجودمون بکنه.قصد داشتم خلاصه ای از این کتاب بنویسم اما بهتره خودتون سراغ این کتاب برید.و هم از روان بودن ترجمه لذت ببرید و هم چیزهای زیادی در راستای آدم بهتر شدن یاد بگیرید.

 

نکاتی بر گرفته از کتاب:

 

اگر در هر روز یک سال یک درصد بهتر شوید،در نهایت سی و هفت برابر بهتر از قبل خواهید بود.از سوی دیگر اگر هر روز یک سال یک درصد بدتر شوید تقریبا به صفر نزول میکنید.

 

 

پشت هر سیستم رفتاری یک سیستم اعتقادی وجود دارد.

 

 

 

دلیل اصلی اینکه مغز خاطرات را به یاد می آورد این است که بتواند راهکارهایی را که در آینده جواب میدهند را بهتر پیش بینی کند.

 

 


شکستن پوسته خود(من دیگر کمال گرا نیستم!)

 

حرفهای زیادی دارم که وقتش است در قالب درد دل برایتان بگویم.چیزهایی که هر چند هر روز برای درست کردنشان تلاش کنم ،اما هنوز زمان زیادی تا رسیدن به جایی که باید فاصله دارند.چند وقت پیش بود که یک شب دیوانه وار برای میستر پ اعتراف میکردم؛از دروغ های مصلحتی کوچک گرفته تا بزرگ ترین اشتباهات زندگی ام، برایش همه را ردیف کردم و در نهایت گفتم: ببین این همان دلیل ناراحتی و معذب بودن من است که در برابر تمام اعترافات من، تو چیزی برای گفتن نداری! تو خیلی همیشه کامل و عاقلی همین باعث می شود همیشه با خودم سر جنگ داشته باشم که مبادا عیبی از من نمایان شود.چی راحت تر از این بود که تمام تقصیر ها را سر کسی بیاندازی که با جان و دل متحمل می شود؟ من کسی بودم که خوره ای در وجودم مرا میکشت اما حالا کس دیگری باید تقاص میداد.وسط های حرف هایم یادی از گذشته کردم و گفتم: دوران راهنمایی ام را خیلی دوست داشتم. آنموقع ها کمتر به قضاوت دیگران اهمیت میدادم و صد البته خودم هم کمتر قضاوت می کردم.خیلی خوشحال بودم و دوستان زیادی هم داشتم.اما بعد نمیدانم چه شد، که هم خودم کمال گرا شدم و هم دیگران را با همین معیار سنجش میکردم.همین شد که در هنرستان دوستان خیلی کمی داشتم و در دانشگاه هم که حرفش را نزن! هنوز نتوانسته ام با کسی صمیمی شوم .اما حالا سنگینی تنهایی تمام این سالها روی دلم نشسته است. نمیدانم از کجا شروع کنم و این وضعیت کرونایی هم اوضاع را چه بسا برای من سخت تر هم کرده است.حرف او هم همین بود که باید این پوسته ای که برای خودم از معیار های کمال گرایی درست کرده ام را بشکنم. این ارزش" تنهایی بهتر از بودن با کسانی است که به اندازه کافی خوب نیستند" راه به جایی نمیبرد.

باید پوسته خودم را بشکنم تا نشان بدهم چقدر آسیب پذیرم.بگذارم آدم ها بیایند و بروند و درس بگیرم اما در تنهایی خودم نادان نمانم.میخواهم یک آدم عادی باشم از آن هایی که جک های بی مزه را هم بی خجالت تعریف میکنند.آنهایی که گاهی اعصابشان به هم میریزد و گاهی به شدت احساساتی می شوند.نمیخواهم دیگر پشت این نقاب من بهتر هستم پنهان شوم که به راستی من هم پر از ضعف هستم.برای قوی شدن باید ضعیف بود. اگر خودت را گول زده باشی که نهایت قدرتی هیچ وقت جایی برای پیش رفت نداری و برای موفق شدن باید باور کنی که امروز هنوز نیاز به تلاش و بیشتر دانستن داری.

با خودم میگم کاش این ها تمام حرف هایی بودند که دیگران از من شنیده بودند این که من چقدر دوست دارم با آنها باشم،بخندم و راجب هر چیزی حرف بزنم.اما هنوز هم فکر میکنم دیر نیست تا در های دوستی را باز کنم و خانه دلم را خانه دوستان کنم.فکر میکنم این قضیه کمال گرایی از جایی باید تمام شود و یک جایی همین نزدیکی ها باید دوستی آغاز شود.

 


شیوه جنگ:

دغدغه های زیادی هستند که فاصله گذاری اجتماعی را رعایت نمیکنند.آنها همیشه مهمان ناخوانده دلت هستند.یک طایفه بزرگ با سنت و ارزش بقای نسل.البته بعضی هایشان پیر می شوند و می میرن اما همیشه وظیفه اشان را برای نسل بعد به ارث خواهند گذاشت.این را برای خودم مینویسم تا بگویم این سلسله بی نهایت است.ذنجیره اشان گسسته نمی شود که آسوده باشیم.حتی اگر روزی ما را فراموش کنند، فردا حق خودشان را بهتر ادا میکنند.این قابل انکار نیست اما برای بعضی از ما شده است عامل غر زدن ؛اینکه دهانمان را همیشه برای گلایه باز کنیم.آنها تاثیر گذارند بله حرفی که سر صبح میشنوی بی شک تمام روز در فکرت پارتی میگیرد اما من نمیخواهم اجازه دهم آنها کنترلم کنند.برای همین سربازان شجاعی را آماده میکنم که هر روز به جنگشان برویم.غنیمت هایی از این جنگ می آوریم که همان آرامشی است که شب با آن به خواب می رویم و همینطور بعضی ها را مراعات میکنیم.میفهمید منظورم را؟زنها و بچه هایشان را!آن دغدغه هایی که هم بی آزارن و هم باید هر چند دغدغه هستند مواظبت و حمایت شوند.پس چه بخواهیم چه نخواهیم با اندکی از آنها زندگی میکنیم و همان ها باعث میشوند ارزش های ما حفظ شوند.مهربان خواهیم ماند و مسئولیت پذیر واین همان شیوه درست مبارزه در زندگی است


 

سنگینی زیاد روی دوش انسانیست که می خواهد فوق العاده باشد.

انقدر زیاد که راه رفتن هم بغرنج می شود. و در مسیری که هست راه به جایی نمی برد.من فکر میکنم بهترین رقم انسان آنهایی هستند که معمولی و ساده اند .بیش تر از هر الگویی شباهت به خودشان میدهند.

الگوی بهترین بودن از نظر من یک اغراق سمی برای زندگی آدمه برفرض گاهی صبح ها که ساعت کوک شده مرا نمی تواند بیدار کند و یک ساعت بعد تازه چشمهایم را به زور باز میکنم چنان برایم سنگین تمام میشود که انگار تا کله ظهر خوابیده ام.دیروز مریض بودم و بیشتر از اینکه سردرد و بیحالی مرا ناراحت کند از این آشفته بودم که چرا امروز کاری انجام نداده ام.این حاصل همان سخت گیری هاییست که به منزله به موفقیت رسیدن برای خودم در نظر گرفته بودم.بد نیست از خودم بپرسم موفقیت به چه قیمتی وقتی شادی در کار نباشد؟

 


آخرین باری که اینطور احساس آرامش میکردم؟هیچ وقت!با اینکه انبوهی از وظایف تل انبار شده انتظار منو میکشن این حس محو نشدنی مونده. تازه بیشتر هم کمکم میکنه تا راهی پیدا کنم و تمام این قضایا رو سر و سامون بدم.این ها رو باید بگم چون احساس میکنم زندگی ساده رو پیچیده کردیم.بهترین باش!همه رو راضی نگه دار!بابت از دست رفته هات و بر باد داده هات دل بسوزون در حالی که تمام زندگی در حال حرکت و چیزی دائمی نیست.یک آدمی حرف قشنگی بهم زد.میگفت:همه آدمهایی که امروز هستن نیومدن که برای همیشه بمونن.گاهی پیش میاد که صمیمی ترین فرد زندگیت که شاید بیست سال باهاش بودی رو گم میکنی یا اصلا خودش تصمیم میگیره که از زندگیت بره این ها اتفاقاتی نبودن که ما مسئولشون باشیم.پس برای چی این همه بابتشون غصه بخوریم حداقل خوبه که به عنوان طبیعت زندگیمون قبولش کنیم.البته به همین آدم گفتم:الا تو تو.باید باشی همیشه!به هر حال از این قول و قرارها بین عشاق همیشه بوده و هست و کسایی هم هستن که همیشه میمونن که بحثشون جداست.

آره خلاصه و مختصر که آرامش به دست آوردنیست.اون هم با بیرون انداختن تمام افکار تاریخ مصرف گذشته.وقت شروعی نوست با تازه ها. عمرا کسی توانسته باشد با کهنگی تازگی بیافریند.من هم همین را میگویم که زندگی جدید حاصل فکر های خوب جدید است.

 


سلام به وبلاگ من خوش آمدید.smiley

enlightenedبرای آشنایی با رسالت وبلاگ میتوانید بخش"

داستان وبلاگ" را مطالعه کنید.همچنین برای دسترسی موضوعی به مطالب، از قسمت موضوعات میتوانید دسته های موضوعی وبلاگ را مشاهده کنید.

enlightenedاگر نظری برای بهتر شدن وبلاگ یا صرفا در مورد مطالب این وبلاگ داشتید میتوانید به "

ایمیل من"mail بفرستید و هم در قسمت نظرات آن را برای من ارسال کنید.

enlightenedبرای ارتباط بیشتر با من نیز میتوانید در 

اینستاگرام مرا دنبال کنید.

 


پیش از این در عمر به تقریب چهل روزه وبلاگ چیزهای زیادی نوشتم.از غذاهای خوشمزه تا آدمهای خوشمزه! از رویداد های تلخ و از تلخی های شیرین(تجربه ها)،زیبا و ناموزون،پر بازدید و غیر عامه پسند اما بار دیگر از نو شروع کردم تا کمی متفاوت تر مسیر را ادامه دهم داستان وبلاگ من از این جا شروع می شود.قرار است اینجا ماندگار شویم؛من و هر آنچه که از زندگی برایم اتفاق میوفتد.برای خودم و برایتان مینویسم و تنها دلیل علاقه ام به نوشتن است.گاهی می آیم در حد یک سلام و گاهی ساعت ها حرف خواهم زد.میخواهم ساده بنویسم تا شما هم ساده بخوانید که در سادگی لذت بیشتری است.شلوغش نمیکنم تنها واژه ها جایشان اینجاست و امید دارم این واژه ها جای دیگری در دل شما نیز پیدا کنند.


این مطلب را درست زمانی مینویسم که در وظیفه خود حقیرانه عمل میکنم.و از پس اکثریت کارهای دانشگاه بر نمی آیم و حالا سنگینی ناشی از انباشتگی شان را حس میکنم.

جمله ها و کتاب ها در بهترین زمان سراغ آدم می آیند.و برای من این ها همان هایی هستند که هنوز مرا سرپا نگه داشته اند.نیمه های کتاب را ورق میزدم کتابی که به قول نویسنده در باب خودپسندی نوشته است و فروتنی کمرتگی را از وجود من تحریک میکند تا به جای جنجال اینکه چه آدم خاصی هستم به گوشه ی دنج بی سر وصدای معمولی بودن پناه ببرم.

نویسند خوش گفته است:

سعی کنید هویتتان را کوچک نگه دارید

این را زمانی میخوانم که قسم خورده بودم فوق العاده باشم ترم جدید را،سال جدید را با همین فلسفه که فوق العاده و عالی باشم شروع کرده بودم.و بعد با رویای برداشتن قدمی بزرگ در راستای موفقیت قدم های کوچک را فراموش کردم.اما حالا حداقل کمی موازی با راه درست راه میروم.و انچه حس می کنم متفاوت تر اما واقعی تر از رویایی بود که در سر می پراندم.


اولین پست وبلاگه و آدم دوست نداره چیزهای بد بگه ،اما خب قضیه اینه که من اونجور که باد در غبغب می انداختم که خب دارم معماری میخونم و با رتبه 9 دانشگاه شریعنی قبول شدم احساس نمیکنم در مسیر درست دارم قرار گرفتم!وبین دوراهی اینکه این ترم کرونایی رو حذف کنم یا خرامان خرامان جلو برم و فقط پاسش کنم گیر کردم.هیچ کس برای زندگی و کارش یه همچین رزومه ای نمیخواد اما چه بخوام چه نخوام ،باید قبول کنم که اینطور پیش رفته و تاحالا چیزی برای افتخار کردن بهش ندارم.این پست رو برای خودم به یادگار میذارم تا شاید یه روز که با حس خوب یا بدتر برگشتم بدونم داستان از کجا شروع شده بود.فارغ از دانشگاه و معماری و ماجراهای من باهاش کلی پیچیدگی های دیگه هم وجود داره که من رو نسبت به خودم مایوس تر میکنه.نمی دونم چطور باید با همه اینها بجنگم):


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها